فارسی English العربی
تالیف شیخ محمد الخضری
این کتاب را نامبرده به عنوان تاریخ، بیرون داده ولی بسادگی یک کتاب تاریخ نیست او در این کتاب مشتی از انگیزه های امویش را جا داده و در هرفرازی از سخنش حمله ای به شیعیان کرده و در هر قسمتی از آن عتابی نموده است، و از این رو کتاب او نه کتاب تاریخی است که بتوان بر نقل آن تکیه کرد و نه کتاب عقیدتی است که بتوان مطالبش را مورد نقد قرار داد، بلکه مشتی هیاهو و جنجال است که صفای" برادری " را تیره، و آرامش را بهم میزند شایسته این بود که از اشتباهاتش روی برگردانیم ولی چاره نداریم که خواننده را در جریان برخی از لغزشهای او قرار دهیم:
1- در جلد 2 ص 67 کتابش گوید: از مطالبی که بر تاسف، می افزاید یکی اینکه این جنگ " جنگ صفین " به منظوررسیدن بیک هدف دینی یا رفع ظلم و ستمی که بر امت وارد شده باشد نبود، بلکه هدف جنگ پیروزی شخص بر شخص بود. پیروان علی " ع " به این دلیل او را یاری می کردند که او پسر عم پیامبر خدا " ص " و شایسته ترین مردم به زمامداری است، و پیروان معاویه، بیاری وی برخاسته بودند باین عنوان که او صاحب خون عثمان است و او شایسته ترین مردم بخونخواهی کسی است که خونش بستم ریخته شده، و معتقد بودند بیعت با کسیکه قاتلان عثمان به او پناهنده شده اند، شایسته نیست.
پاسخ- کاش این مرد مبادی اعتقادی خود را برای ما بیان می کرد تا ببینیم آیا با این نبرد " نبرد صفین " تطبیق می کند یا نه، اکنون که از بیان آن خودداری کرده، گوئیم:
آیا چه مبنای دینی میتواند قوی تر از این باشد که جنگ و دادخواهی صرفا برای اجرای فرمان پیامبر خدا " ص " صورت گیرد، فرمانیکه در آن روز امیر المومنین " ع " را به جنگ با قاسطین " بیدادگران منحرف " یعنی همان یاران معاویه، ماموریت داده است و اصحاب خود را از آن روز به همدستی او سفارش کرد و وظیفه آنها راجنگ با آنان قرار داده، که فرمود: سیکون بعدی قوم یقاتلون علیا، علی الله جهادهم فمن لم یستطع جهادهم بیده فبلسانه، فمن لم یستطع بلسانه فبقلبه، لیس وراء ذلک شیئی. آیا چه مبنای دینی می تواند از این قوی تر باشد که مردی بیاری کسی برخیزید که در عقیده او، آنکس، شایسته ترین فرد برای زمامداری امت اسلامی است چنانکه خضری خود بدان اعتراف دارد.
و آیا چه بنیاد دینی می تواند از یاری امیر المومنین " ع " که پیامبر "ص " درباره او و کسانش گوید: " حربکم حربی " و او را فرماید: " ستقاتلک الفئه الباغیه و انت علی الحق فمن لم ینصرک یومئذ فلیس منی " از این محکم تر باشد؟ آیا مسلمانی که این سخن پیغمبر " ص " را بشنود میتواند به یاری او " ع " بر نخیزد؟ و چه مبنای دینی می تواند نیرومندتر از فرمان صریح پیامبر امین چه نبرد با گروه تجاوزکاران باشد؟ روزی که به عمار گفت: " تقتلک الفئه الباغیه " و روزی که فرمود: آوخ بر عمار که او را گروه متجاوز خواهند کشت در آن روز او، آنان را به بهشت دعوت میکند و آنان او را به آتش.
و آیا کدام اساس دینی است که نیرومندتراز تصریح رسول امین " ص " به جنگ در زیر پرچم خلیفه وقت باشد؟ آن هم خلیفه ای که اهل حل و عقد " کسانی که رتق و فتق امور بدست آنان است "، بااو بیعت کرده اند، و همه شرائط خلافت او، به عقیده کسانیکه خلافت را به انتخاب و اختیار امت می گذارند،تمام و کامل صورت گرفته است و نزد آنها که اختیار امت را کافی می دانندنص جلی بر خلافتش محقق گردیده. طبیعت امر اقتضا می کند کسیکه بر او خروج کند بر امام وقت خروج کرده و جنگ با او به صریح قرآن کریم واجب باشد آنجا که گوید: " و ان طائفتان من المومنین اقتتلوا فاصلحوا بینهما فان بغت احداهما علی الاخری فقاتلوا التی تبغی حتی تفیی الی امر الله "
کاش من می دانستم چه ستمی بالاتر از این بر امت می توان روا داشت که شخصی مثل معاویه بر بنیاد اسلام چیره شود و بر مردم مسلمان ریاست کند و خلافتی را بدون نص و بدون بیعت کسانی که بیعتشان موثر است، دست زند، و بدون اجماع و مشورت یاوصیتی و بی آنکه او ولی دم عثمان باشد تا بخونخواهی اش برخیزد، خلافت را در دست گیرد.
اگر نگوئیم او خود کسی بود که بسیج لشگر شام را عمدا به تاخیر انداخت و در یاری او سنگینی کرد تا او بقتل رسد، گذشته از این ها معاویه نه سابقه شرافتی دراسلام داشت و نه دانشی که او را از خطا حفظ کند و نه نیروی تقوائی که ازسقوط در وادی شهوات او را نگهدارد، او تنها در صدد بدست آوردن یک قدرت پادشاهی بود که زمام ملک و قدرت را بدست گیرد، اختیارات کامل پیدا کند و بر امت اسلام تسلط یابد، این قدرت هم سرانجام در نتیجه تهدیدهای بی رحمانه و تطمیع های بی حساب دور از دین داری و اصلاح طلبی، برایش فراهم شد و پایه های قدرت پادشاهی اش را درمیان خونهائی که ریخت و هتاکی هائی که نسبت به دین روا داشت و گمراهی هائی که پدید آورد، استوار ساخت.
واگر دشمنی او با اسلام چیزی جز مسلط کردن یزید فاسق فاجر با تهدید و تطمیع بر سر امت نبود، ستمگری او برای بیرون راندنش از ربقه اسلام و باد مسلمین، کافی بود.
2- گوید: بدون تردید معاویه خود را یکی از بزرگان قریش می پنداشت، زیرا او فرزند بزرگ قریش ابوسفیان بن حرب، بزرگترین فرزند امیه بن عبد شمس بن عبد مناف بود. چنانکه علی بزرگترین فرزند هاشم بن عبد مناف بود و از اینرو این هر دو در بزرگی نسب با هم برابرند 68/2 " محاضرات ".
پاسخ- من با این مرد نابخرد چه می توانم بگویم، کسی که عنصر نوبت و ممتاز ترین شخصیت مقدس یا کسی را که منتقل شده از نسل های پاک پدران و مادران پاکیزه از پیامبران تا اوصیاء پیامبران و تا شخصیت هائی که همه از اولیاء، حکماء، بزرگان و اشراف بوده اند تا برسد به شخص خاتم پیامبران و آنگاه مقام و صلیت او، صاحب ولایت کبری را، با یک مرد شکم پرست به یک چشم می نگرد و هر دو را در بزرگی و شرف برابر می داند با این که تفاوت آشکار و بسیار روشنی بین این دو در شجره است: " درخت پاکی که ریشه اش استوار و شاخسارش تا به آسمان کشیده شده، و درخت پلیدی که ریشه اش از بیخ از روی زمین کنده شده و هیچگونه استقراری ندارد " وچه فاصله دوری است بین این شجره!
یکی درخت مبارک زیتون و دیگری درخت ملعونی که در قرآن آمده بنا به تاویل پیامبر اعظم که بی تردید و خلاف تاویل شجره بنی امیه است، چنانکه درتاریخ طبری 356/11 ملاحظه می شود.
چگونه این مرد، آن دو را برابر می داند؟ در حالیکه پیامبر بزرگوار می گوید:
خداوند از بنی آدم، عرب را برگزید و از عرب، مضر را، و از مضر، قریش را، و از قریش، بنی هاشم را، و از بنی هاشم، مرا انتخاب کرد.
چگونه هر دو را برابر می پندارد؟ درصورتیکه پیامبر در تمام طول زندگانی اش از میوه های این درخت ملعون بدش می آمد و از روزی که در خواب دید بنی امیه مانند میمونها و خوکها بر منبرش می جهند، دیگر چهره اش خندان دیده نشد و خداوند بر او آیه فرستاد: " ما خوابی را که بتو نمودیم تنها برای آزمایش مردم بود ".
چگونه او هر دو را برابر می نگرد؟ با اینکه بنی امیه بندگان خدا را بردگان
خود گرفته و مال خدا را عطیه ای برای خود پنداشته و کتاب خدا را مایه دسیسه و نیرنگ خود ساختند؟ چنانکه پیامبر صادق امین به این مطالب خبر داده است.چگونه او ابوسفیان را بزرگ قریش می خواند و حال آنکه او، ننگ و عار قریش است و به تصریح پیامبر اعظم، ملعون است، آنجا که گوید: خدایا، تابع و متبوع هر دو را لعنت بفرست. خدایا بر تو باد به " اقیعس " " براء به عازب گوید: یعنی معاویه ".
این جمله را روزی فرمود که ابوسفیان را با معاویه دید. و روزی که ابوسفیان سواره بود و معاویه با برادرش، یکی از پیش و دیگری از دنبال بودند فرمود:
اللهم العن القائد و السائق و الراکب " خدایا جلودار، و راننده، و سواره رالعنت کن ".
و چگونه او را شیخ قرش در مقابل ابوطالب که شیخ ابطح بود می خواند و حال آنکه علقمه او را در شعرش چنین توصیف می کند:
"ابو سفیان از روز نخست با گروه مسلمانان فرق داشت ".
" زیرا او، در دینش از ترس اینکه بر خلاف تمایلش کشته شود، نفاق می ورزید ".
" دور باد صخر " ابوسفیان " و پیروانش از رحمت حق، و به آتش شدید سوزان باد ".
کاش خضری، این سخن مقریزی را در "النزاع و التخاصم صفحه 28 " خوانده بود که گوید: ابوسفیان رهبر احزابی بود که با پیامبر خدا " ص " روز احد می جنگیدند. و از برگزیده یاران پیامبر " ص "، هفتاد کس را اعم از مهاجر و انصار که یکی از آنهااسد الله حمزه بن عبد المطلب بن هاشم بود، کشت. و در روز خندق نیز با پیامبر " ص " جنگید و به آن حضرت نوشت:
بسمک اللهم... " بنامت ای خدا سوگند به لات، عزی، ساف، نائله، و هبل که ای محمد به سویت آمدم و هدفم نابودی شماست می بینم تورا به خندق پناه آورده ای و از دیدارمن نگرانی، بدانکه مرا با تو روزی همانند روز احد در پیش است.
و این نامه را به وسیله ابی سلمه الجشمی فرستاد. و ابی بن کعب " رضی الله عنه " آن را بر پیامبر " ص " خواند وپیامبر " ص " در پاسخ به او نوشت:
نامه ات به من رسید از دیر باز ای احمق و ای نابخرد بنی غالب غرور در برابر خداوند ترا گرفته بود و به زودی خدا میان تو، و آنچه می طلبی، مانع خواهد شد و پایان کار به سود ماخواهد بود. و روزی بر تو خواهد آمد که در آن روز من لات و عزی و ساف و نائله و هبل را بشکنم، ای سفیه بنی غالب!.
او، پیوسته با خدا و رسولش دشمنی می ورزید تا رسول خدا " ص " برای فتح مکه حرکت کرد، عباس بن عبدالمطلب " رض "، او ردیف مرکب خود نشانده نزد رسول خدا " ص " آورد، زیرا عباس رفیق و هم صحبت او در جاهلیت بود وقتی به رسول خدا " ص " وارد شد و خواهش کرد او را امان دهد پیامبر " ص " که او را دید بدو گفت: وای بر تو ای اباسفیان آیا وقت آن نرسیده است که بدانی معبودی جز خدای یکتا نیست؟ ابوسفیان گفت: پدر و مادرم فدای تو باد تا چه اندازه مهربان، خوشرفتار و جوانمردی بخدا سوگند به گمانم می رسد اگر غیر از خدا، دیگری در کارها موثر بود او مرا یاری می کرد،
پیغمبر " ص " فرمود: ای ابا سفیان آیا وقت آن نرسیده است تا بدانی من پیامبر خدایم؟
ابوسفیان گفت: پدر و مادرم فدایت باد، چه اندازه مهربان، خوشرفتار و جوانمردی، اما این مطلب یعنی پیامبری و نبوت تو چیزی است که در دل از آن شبهه ای است.
عباس بدو گفت: وای بر تو شهادت حق را گواهی بده تا گردنت را نزده اند، آنگاه او شهادت داده و اسلام آورد.
این بود داستان اسلام ابوسفیان. و در اینکه آیا رفتارش نیز با اسلام آوردنش تطبیق داشت یا نه اختلاف کرده اند؟
بعضی گویند: او با پیامبر خدا " ص " در جنگ حنین در حالی شرکت کرده که " ازلام " را همراه خود آورده و به آنها تفال می زد و او پناهگاهی برای منافقین بوده و در زمان جاهلیت منکر خدا بود.
و در نقل عبد الله بن زبیرآمده است که او گوید: ابوسفیان را در جنگ " یرموک " دیدم که وقتی رومیان در جهبه پدید آمدند، می گفت: آفرین بر شما ای " بنی الاصفر " و هنگامی که مسلمانان با حمله خود آنان را وادار به عقب نشینی می کردند، ابوسفیان این شعر را یاد می کرد.
" بنو الاصفر پادشاهانند، از پادشاهان رم دیگر کسی یاد نمی کند "
این گفتاررا " عبد الله " برای پدرش " زبیر " نقل کرد و چون پیروزی نصیب مسلمانان شد، زبیر گفت: خدا او را بکشد، دست از نفاقش بر نمی دارد، آیا ما بهتر از بنی الاصفر نیستیم؟
" مدائنی " از ابی زکریای عجلانی، از ابی حازم، از ابی هریره نقل کرده است که گفت: ابوبکر با ابوسفیان بن حرب بن زیارت حج رفته بودند، ابوبکر در گفتگو با ابوسفیان صدایش را بلند کرد، ابو قحافه " پدرابوبکر " او را گفت: در مقابل پسر حرب آرامتر سخن بگو ای ابابکر! ابوبکر گفت: پدر خداوند از برکت اسلام خانه هائی را آباد ساخت که قبلا آباد نبود. و خانه هائی را که در جاهلیت آبادان بوده، ویران کرد وخانه ابی سفیان، از آن خانه هائی بودکه ویران شد.
ابوسفیان کسی بود که در روز بیعت ابوبکر، فتنه انگیزی می کرد و می گفت: من طوفانی در پیش می بینم که چیزی جز خون آن را آرام نمی کند. ای خاندان عبد مناف ابوبکر کیست که امور شما را بدست گیرد؟ کجایند آن دو مرد نیرومندی که ناتوان شده؟ و کجایند عزیزان خوار شده: علی و عباس.
چرا باید امر خلافت در پست ترین خاندان قریش باشد؟
آنگاه به علی " ع " گفت: دستت را بگشای تابا تو بیعت کنم، بخدا سوگند اگر بخواهی مدینه را از سربازان سواره و پیاده پر می کنم.
علی " ع " سخنش رارد کرد و ابوسفیان در این وقت به شعر" ملتمس " تمثل جست:
" هیچ چیزی آنچنان راه سقوط و انحطاط نپیمود که دو چیز خوار و خفیف: یکی قبیله ما و دیگری میخ خیمه ما "
" اولی کارش به سقوط کشیده شده، ودومی را هر چه بر سرش می کوبند و زخمش می زنند، کسی بر او گریه نمی کند "
علی " ع " که چنان دید او را از این کار بازداشت و فرمود:
بخدا سوگند از این عمل قصدت چیزی جز فتنه گری و آشوب طلبی نیست، و بخدا قسم تواز دیر باز برای اسلام فتنه جوئی و بدخواهی کرده ای، ما را نیازی به خیرخواهی ات نیست.
ابوسفیان شروع کرد در کوچه های مدینه گردش کردن در حالی که می گفت: ای بنی هاشم نگذارید مردم در شما طمع کنند مخصوصاتیم بن مره و عدی، امر خلافت تنها در مورد شما است و به شما باز می گردد و هیچ کس شایسته آن جز ابو الحسن علی " ع " نیست.
عمر که ازجریان مطلع شد به ابوبکر گفت: این مرد می خواهد شری بپا کند و پیغمبر "ص " دل او را در کار اسلام پیوسته نرم می داشت. شما هم آنچه از اموال زکات در دست خود دارد به او واگذارید. ابوبکر چنین کرد و ابوسفیان راضی شده با او بیعت کرد.
قبل از خضری، معاویه در این مقایسه عینا همین نظر را داده بود، وی در آنچه به علی امیر المومنین " ع " نوشته، چنین گوید: ما فرزندان عبد مناف نسبت به همدیگر برتری و فضیلتی نداریم.
و امیر المومنین " ع " او رابه این سخن پاسخ داد: بجانم سوگند هر چند ما همه فرزندان یک پدریم، ولی هیچ گاه امیه مانند هاشم نخواهد شد، چنانکه هیچ گاه حرب مانند عبد المطلب و ابوسفیان مانند ابی طالب نمی گردد، و آیا مهاجر مانند آزاد شده است و چکیده مانند چسبیده، و طرفدار حق همچون طرفدار باطل، و مومن همپای دروغگوی دغلباز؟ چه فرزند بدی است کسی که پیروی از پدرانش کند، آن پدرانی که در جهنم سقوط کرده و معذبند، گذشته از اینهاخاندان ما را فضیلت نبوت است.
امینی گوید: " آیا اخبار گذشتگان بدست آنها نرسیده "؟ بگو خبر بزرگی است که شما از آن رو گردانید "
3- گوید: ما معتقدیم فکر معاویه در انتخاب خلیفه بعد از خود، خوب و نیکو بود و تا وقتیکه در انتخاب خلیفه، قاعده ای وضع نشده و اهل حق و عقد که باید اختلافات را رسیدگی کنند، تعیین نگردیده اند، بهترین کاریکه می توان کرد اختیار خلیفه از طریق ولایت عهد، قبل از مرگ خلیفه سابق است، زیرا بدین وسیله از پدید آمدن اختلاف که برای امت اثرش بدتر از ظلم خلیفه و حاکم است، جلوگیری می شود. " ص 119 "
و گوید: از چیزهائی که مردم بر معاویه خورده گرفته اند، اینست که فرزندش را به خلافت برگزید و در اسلام سنت پادشاهی را که منحصر به خاندان معینی باشد، پا بر جا کرد و حال آنکه در گذشته کار خلافت وسیله مشورت انجام می گرفت و با نظر عموم قریش انتخاب می شد.
وگویند: روشی که معاویه نهاد، غالباباعث می شود افرادی که برتر و شایسته تر نیستند، انتخاب گردند و در خاندان خلافت کار تنعم و رفاه، به فرو رفتن در شهوات منتهی شده و به غرور و برتری جوئی نسبت به سایر مردم، کشیده شود، ولی به عقیده ما این انحصار طلبی امری ضروری است و برای حفظ مصالح مسلمین و گرد آوردن پراکندگی ها و ایجاد همبستگی بین آنان، چاره ای از آن نیست، زیرا هرچه دائره انتخاب خلیفه، گسترش یابد، داوطلبان اشغال مسند خلافت فزونی یابند و چون وسعت مملکت اسلامی و اشکال ارتباط بین نقاط آن را در نظر گیریم و با توجه به این نکته که افراد خاصی هم که باید منحصرا، انتخاب خلیفه بوسیله آنها انتخاب گردد وجود نداشته اند و انتخاب هم، یک امر قطعی است و ما ملاحظه می کنیم با اینکه اولاد عبد مناف بر دیگر افراد قریش برتری دارندو مردم نیز این واقعیت را پذیرفته و بخشی کوچک از قبیله بزرگ قریش اند درکار خلافت به رقابت افتاده و امت را بر سر اختلاف در امر خلافت به هلاکت انداخته اند.
بنابراین هر گاه مردم از خاندانی راضی شدند و اطاعت و تسلیم آن را بر خود، وظیفه خود دانستند و شایستگی زمامداری آن خاندان را پذیرفتند، این بهترین راه برای ایجاد هم آهنگی بین صفوف مسلمین خواهد بود.
بزرگترین کسانی که معاویه را در انتصاب فرزندش به خلافت انتقاد می کنند، شیعیانند که خود، خلافت را منحصر در آل علی " ع " می دانند و در بین فرزندان علی " ع " آن را می کشانند که هر پدری به پسرش واگذار کند. و بنی عباس نیز بر همین رویه سیر خلافت را بین خود ادامه دادند.
پاسخ- کسی معاویه را تنها از لحاظ انتخاب خلیفه اش انتقاد نکرده است، بلکه ایراد بر معاویه از دو نقطه نظر است:
اولی بی لیاقتی شخصی اوست چنانکه امیر المومنین " ع " در یکی از گفتارهای خود فرماید: خدای عز و جل نه برای او سابقه ای در دین، و نه پدران صادقی در اسلام قرار داده است، او آزاد شده، فرزند آزاد شده است و حزبی است از احزاب جاهلیت، که پیوسته او و پدرش دشمن خدا و رسول و مسلمین بودند تا سرانجام، بالاجبار و از روی عدم تمایل اسلام را پذیرفتند. در میان امت اهل حل و عقدی که ابوبکر را به خلافت برگزیدندو با وصیت او نسبت به خلافت عمر موافقت کردند، و سپس با اهل شورا درامر خلافت عثمان هم آهنگی نشان دادند، آنگاه از روی رغبت و تمایل با مولای ما امیر المومنین " ع " دست بیعت گشودند بدین ترتیب خلافت امیر المومنین " ع " قطعی شد و اطاعتش بر همه و از جمله بر معاویه واجب و لازم گردید. این اهل حل و عقد یا خودشان شخصا و یا نظائرشان در امر بیعت شوم معاویه بودند و خود بر او ایراد گرفتند.
دوم از ناحیه بی کفایتی کسی که پس از خودبه خلافت تعیین کرد یعنی یزید خائن هتاک متظاهر به فسق و فجور، اگر نگوئیم متظاهر به کفر و بی دینی.
اما اینگه گوید اهل حق و عقد برای انتخاب کردن خلیفه، تعیین نشده اند، اگر بگوید از اول معین نبوده اند، تهمت بزرگی زده زیرا کسانی که در صدراول در پایتخت اسلام، مدینه منوره، متصدی تعیین خلیفه شدند، اهل حل و عقد بودند و آنها تا آن روز غالبا موجود بودند و کسانی هم که مرده بودند، کسانی دیگر جای آنها را گرفتند، اگر در آغاز امر، اختیار خلیفه به اینان واگذارده شده است. پس همین اشخاص هم باید تا هر زمان، مسئول انتخاب خلیفه باشند و هیچکس نمی تواند بدون رضایت آنها کسی را بخلافت برگزیند و این اشخاص را اوضاع و احوال و مقتضیات روز تعیین می کند، نه اینکه در کتاب و سنت به نام آنان تصریح شده باشد.
و اگر مقصود او عدم تعیین خلیفه پس از معاویه است، اینهم به معاویه حق انتخاب نمی دهد، زیرا زمان تعیین خلیفه هنگام مرگ خلیفه قبلی است نه قبل از آن، بلی ممکن است به فکر برسد، هنگام انتخاب، آیا شخص لایق انتخاب می شود یا نه؟ ولی معاویه از کجا می دانست ساعت مرگش به موضوع انتخاب خلیفه توجه نمی شود؟ و به چه دلیل معاویه بدون نظر مردم اقدام به انتخاب خلیفه کرد؟ و چرا گروهی را با تهدید، و گروهی را با تطمیع، تسلیم مقصد شوم خود نمود؟ و آیا چه وقت انتخاب او، اختلاف را که برای امت از هر چیزی بدتر است، جلوگیری کرد با وجود اینکه در جامعه اسلامی، مردمی بودند که بر اواین عمل را ایراد گرفتند و مردمی او را توبیخ کردند، و عده ای دشمنی او را سخت در دل گرفتند و از ترس شرش تظاهر به موافقت کردند، بلی فرومایگانی هم بودند که رضای خلق را به خشم خالق سودا کرده، کیسه های زرو سیم، چشم آنها را بست و اظهار رضایت کردند.
اگر این فکر " تعیین خلیفه " بجا و نیکو بود، چرا " بقبول شما " این عمل از پیامبر " ص" هنگامی که وفاتش فرا رسیده بود، فوت شد، ننگ اختلاف را از جامه امتش نشست؟ و دیگهای شقاق و خلاف را بحال خود گذارد که تا به امروز، همچنان بجو شد. به عقیده شما آیا پیامبر اکرم، اگر امر خلافت را به شخص معینی وصیت کرده بود، کسی را می رسید در این مقام طمع کرده و بر خلاف صریح سخن پیغمبر " ص " خود را خلیفه بخواند؟
و آیا سعد بن عباده در آن صورت می توانست مردم را به بیعت خود فرا خواند، و سخنگوی انصار بگوید: " منا امیر، و منکم امیر " یکی از ما و یکی از شما حاکم باشد؟
و یا دیگری فریاد بردارد: منم که به رایم تکیه کنند و منم نگهبان مورد اعتماد خلافت. و مهاجران سوی ابابکر گرد آمده و عده ای دیگر نزد عباس و بنی هاشم و مربوطین و منسوبین به آنها اجتماع کرده بگویند: خلافت از آن امیر المومنین صلوات الله علیه است.
اینها سوالهای جامع و فراوانی است که خضری نمی تواند آنها را پاسخ دهد مگراینکه ادعا کند معاویه بیش از پیامبرخدا " ص " به امت مهربان بوده است.
یزیدی که در دوران شومش، واقعه کربلا اتفاق افتاد. چه اختلافی را از میان برداشت و آنگاه دنبال واقعه کربلا فاجعه حره پدید آمد و در تعقیب آن، جریان ابن زبیر صورت گرفت و داستان خانه معظم کعبه روی داد. اینها همه نتیجه انتخاب یزید، و نتیجه این فکر فاسد بود، در حالیکه در میان اعتراض کنندگان به حکومت یزید، فرزند پیغمبر " ص " حسین بزرگوار صلوات الله علیه، و بقیه فرزندان عبد مناف و عموم مهاجر و انصار مدینه منوره بودند.
گذشته از این ها، اگر معاویه در کار انتخاب خلیفه چاره ای نداشت، چرا یکی از صلحای صحابه را برای این مقام، انتخاب نکرد و چرا مقدم بر همه صحابه، فرزند پیامبر خدا " ص " امام طاهری را که هیچ کس به پایه رای صائب و علم و تقوا و شرافتش نمی رسید انتخاب نکرد.
چگونه خضری اظهار نظر می کند که این انتخاب خیلی خوب و نیکو و در خور مصلحت امت بود، و نمی گوید این انتخاب ظلم و جنایت بر امت و اسلام و رسولش، و کتاب و سنتش بود؟ و حال آنکه رسول خدا " ص " از سالها قبل امت را هشیار داده گفته بود: اول کسی که سنت مرا تحریف می کند مردی از بنی امیه است و گفتار دیگرش: این دین پیوسته متعادل و در حد خود محفوظ خواهد ماند تا وقتیکه مردی از بنی امیه بنام یزید در آن رخنه کند.
م- و ابن ابی شیبه و ابویعلی حکایت کرده اند که: یزید وقتی پدرش در شام حکمرانی می کرد، در جنگ مسلمانان شرکت کرد. کنیزی نصیب مردی شد و یزید او را از آن مرد گرفت و مرد به ابی ذر متوسل شد. ابوذر با او نزد یزید آمد و سه بار او را امر به رد کنیز کرد و او بهانه می آورد، سرانجام ابوذر گفت: بخدا سوگند اگر تو چنین می کنی همانامن از رسول خدا " ص " شنیدم که می فرمود: اول کسی که سنت مرا تغییر دهد، مردی از بنی امیه است. این بگفت و روی از او بگردانید. یزید اورا تعقیب کرده گفت: ترا بخدا سوگند آیا منم آنکس که گفتی؟ ابوذر پاسخ داد نمی دانم، و یزید کنیز را پس داد.
ابن حجر در " تطهیر الجنان " حاشیه صواعق/145 گوید: این حدیث با روایتی که در آن تصریح به یزید شده و قبلا بدان اشاره شد، منافاتی ندارد، زیرا از دو حال خالی نیست: یا کلام ابی ذر " نمی دانم " را حمل بر حقیقت کنیم مقصود این باشد که در علم او چنین ابهامی وجود دارد و این ابهام در روایت
نخستین برداشته شده است، و یا بگوئیم اباذرخوب می شناخته که آن کس از بنی امیه، همان یزید است، ولی از ترس فتنه وآشوب، از تصریح بدان خودداری کرده خصوصا با مطالب و جریانات دیگری که میان او و بنی امیه بوده که هر گاه تصریح می کرد، آنان را وا می داشت، ابوذر را متهم به دشمنی و بدرفتاری نسبت بخود کنند.اما اظهار نظر خضری در محدود ساختن خلافت به یک خانواده، ما از این بابت ایرادی به او نمی گیریم، بلکه سخن ما در ناشایستگی خانواده مورد نظر اوست. بلی هر گاه خلافت در یک خاندان با شخصیتی محدود می شد که به زیور لیاقت و کاردانی ازناحیه دینی و سیاسی آراسته بودند، سخنی نبود، ولی هر گاه لیاقت نباشد، هیچ گاه طرفدار خاندانی معین نخواهیم بود، زیرا تنها محدود کردن مسئله خلافت به یک خانواده برای ریشه کنی فساد و پایان دادن سریع به اختلاف، کافی نیست، زیرا وقتی مردم از خلیفه حیف و میل دیدند بر او می شورند و او را از مقام خلافت عزل می کنند و طبعا اشخاص پاکدامن تر، جوانمردتر، و با اصالت تر از او، جای او را می گیرند. در این صورت باوجود بی لیاقتی خلیفه، محدود کردن خلافت به یک خاندان، با چه فسادی مبارزه تواند کرد؟
بلی هر گاه به خاندانی خلافت محدود گردد که مردم هم عملا لیاقت آنان را بنگرند، در این صورت طمع آنان را که خارج از آن خانواده اند، قطع می گردانند و بهانه شورشیان و محرکانشان را، به لحاظ نداشتن علت و موجباتی برای انقلاب و شورش، محکوم و باطل می کنند در این حال قطعا امت به خلیفه ای که واجد شرائط ما باشد تسلیم می گردد و عظمت مقامش بالا می گیرد و امورش روبراه شده، اوامرش مطاع خواهد شد و آنگاه به نبرد با پلیدی ها خواهد برخاست و هر کار خیر و صلاحی را گسترش می دهد، در عین حال شیعه خلافت را به شرطی در آل علی علیهم السلام محدود می کند که اطمینان به جریان قانون عصمت در رجال تعیین شده برای خلافت داشته باشد و به وسیله نصوص متواتر نبوی، خلافت آنان قطعیت یافته باشد. " مراجعه کنید ص 82 و 79 از همین جلد ".
4- گوید: بطور خلاصه حسین "ع " در قیامی که کرد از آنجا که برای امت موجبات تفرقه و اختلاف را باعث شد، خطای بزرگی مرتکب گردید و پایه های استوار همیشگی امت را تا امروز متزلزل ساخت و آثار و نوشته های فراوانی که مردم درباره این حادثه، انتشار داده اند، قصدی جز آتش افروزی در دلها برای دوری بیشتر امت ندارند. نهایت چیزی که می توان گفت اینست که حسین علیه السلام امری می طلبید که برای او فراهم نگردید و وسائلش جور نشد و میان او و منظورش مانع ایجاد کردند و در آن راه کشته شد، و قبل از این واقعه، پدرش کشته شده بود، ولی قلم نویسندگان برای پدر حسین " ع " بکار نیفتاد، و کسی نبود کشته شدن او را به زشتی یاد کند، و آتش دشمنی را گداخته تر کند. اینان نزد پروردگارشان رفتند تا بحساب آنچه کرده اند آنان را خدا محاسبه کند، و تاریخ از کار آنان این عبرت را بگیرد که: هر کس می خواهد بکار بزرگی دست زند، نباید بدون تجهیزات طبیعی در آن راه گام بردارد، و هیچ گاه شمشیر برنگیرد مگر آنکه نیروئی کافی یا نزدیک بدان در اختیارش باشد. چنانکه باید عللی حقیقی برای قیامش که به مصلحت امت منتهی شود، وجود داشته باشد، از قبیل ستمی آشکار و غیر قابل تحمل برای خود، یا ظلمی طاقت فرسا برای امت.
اما حسین " ع " در وقتی با یزید به مخالفت برخاست که مردم با یزید بیعت کرده بودند. و هنوز از اوجور و ستمی دیده نشده بود. " در 130- 129 " و قبل از این سخنانش ساحت یزید را، از ظلم و جور پاک می کند وچنین وانمود می کند، که او علی بن الحسین " ع " را به خود نزدیک کرده ومورد اکرام و انعام قرار داده است.
پاسخ- کاش وقتی این مرد مطلب خود را می نوشت، از شوون خلافت اسلامی و شرائط آن، آگاهی و اطلاعی داشت و می دانست خلیفه چگونه باید در تدبیر امور مردم، هشیار و در تهذیب و تربیت نفوس بصیر بوده، وخود از آن رو که پیشوای مردم است از کلیه رذائل اخلاقی پاکیزه باشد، و هیچ گاه دعوت خود را به اعمال زشت خویش نقض نکند، و بسیاری از صفات دیگر که آراستن بدان صفات، برای کسی که بار سنگین خلافت مسلمین را بر عهده می گیرد، ضروری است، ولی خضری وقتی قلم به دست گرفته، که از همه این مطالب بی خبر است، او در حالی دست بنوشتن این سخنان یاوه زد که حامل روحی پست و بارکش جانی فرومایه بوده که در زیر نائره دشمنی و عداوت بیک زندگی مختصر و خوشی و آسایشی خیالی قناعت کرده است، در وقتی که بی ارادگی و محافظه کاری در زیر سایه بردگی، خوشی موهوم را در نظرش جلوه داده است.
نه یک روح بلندی دارد که بتواند از زندگی ننگین فرار کند، و نه یک عقل سلیمی که جای فرومایگی را به او بشناساند، و نه به تعالیم اسلامی آشنائی کاملی دارد، تا درسهای مناعت طبع و شهامتش بیاموزد، و نه شخصیت ها و روحیه رجال تاریخ رامی شناسد، تا از کم و کیف امور روانی آنان باخبر باشد. او نه با یزید طغیانگر آشنائی دارد، تا بداندکه هیچیک از شرائط خلافت در او وجود نداش، نه حسین علیه السلام را که یکجهان آقائی، شرافت، مناعت طبع و شهامت، حسین بزرگی و پیشوائی، حسین دین و ایمان، حسن فضیلت و عظمت، حسین حق و حقیقت را می شناسد تا اعتراف کند کسی که مانند او روحی بلند دارد، نمی تواند تسلیم یزید هتاک و بی آبرو، یزید لا ابالی و فاسق، یزید آزمند و حیوان صفت، یزید کفر و الحاد، گردد.
فرزند مصطفی " ص "، جز برای وظیفه دینی اش قیام نکرد، زیرا هر کس بدین حنیف و نورانی اسلام معتقد باشد، می داند، اولین وظیفه او، دفاع از دین بوسیله جهاد بود، جهاد با کسیکه با نوامیسش بازی کند و مقدساتش را بیهوده بگیرد، و تعالیمش را دگرگون سازد، و دستورات دینی اش را معطل بگذارد. و ظاهرترین نمونه این مطالب کلی، یزیدستمگر و نابکار و میگسار است که به همین رذائل در عهد پدرش معرفی شده بود، چنانکه وقتی معاویه خواست برایش بیت بگیرد مولای ما حسین علیه السلام خطاب به معاویه فرمود: می خواهی مردم را به امری مبهم بیندازی؟ گویا مرد ناپیدائی را توصیف می کنی؟ و از غائبی سخن می گوئی؟ یا از کسی خبر می دهی که از او خبر خصوصی داری؟ و حال آنکه یزید خودش موقعیت رای و فکرش را ارائه داده است. یزیدرا به همان سنجشی برگیر که او خود رابدان سنجیده است کار یزید بجان هم انداختن سگها و کبوتران، و مسابقه با هم جنسانشان، و پرداختن به کنیزکان نوازنده و سرگرمی با انواع لهو و لعب می باشد.
او در این امور تو را یاور خوبی است نه در امر خلافت. تو ای معاویه چه بسیار بی نیازی ازاینکه خدای را بار سنگین این خلق، بیش از آنچه بدوش کشیده ای، ملاقات کنی
و نیز امام " ع " به معاویه فرمود: نادانی ات ترا بس، که دنیای زودگذر را بر آینده دراز مدت ترجیح دادی. معاویه گفت: اما اینکه گفتی، شما شخصا بهتر از یزید هستید، بخدا سوگند یزید برای امت محمد " ص "بهتر از تو است.
حسین " ع " گفت: این تهمت است و باطل، آیا یزید شرابخوار و هوسران بهتر از من است؟
و در نامه معتضد که در عهد او، مقابل اجتماع بزرگ مردم خوانده شد، چنین است: یکی از مطاعن معاویه، مقدم داشتن دیگران راست، بر دین خدا، و دعوت مردم را به فرزند متکبر و شرابخوارش یزید، که کارش خروس بازی، و سگ بازی و میمون بازی بود. و بیعت گرفتن از مسلمانان نیک سیرت برای او با قهر و غلبه، و تطمیع، وترس و رعب، با اینکه معاویه نابخردی او، و خباثت و ستمگریش را می دانست و میخوارگی و فسق و فجور و الحادش رامشاهده می کرد. از این رو وقتی او را بر اوضاع مسلط کرد و همه چیز برایش فراهم شد و خدا و پیامبرش را برای رسیدن به مرادش در مورد او مخالفت کرد، و یزید روی کار آمد، به خونخواهی مشرکین برخاست و به طرفداری از آنها بر علیه مسلمانان قیام کرد و با اهل حره، عملی انجام داد که در اسلام عملی از آن زشت تر وفجیع تر با چنان مردم صالحی، ممکن نبود. و بدین وسیله عقده ها و کینه های دلش را گشود و شفا بخشید. و بگمان خود از دوستان خدا انتقام گرفت و بدین وسیله نهایت دشمنی خود را با خدا اظهار کرده، کفر و شرکش را علنابا این اشعار ابراز داشت:
لیت اشیاخی ببدر شهدواجزع الخرزج من وقع الاسلقد قتلنا القوم من ساداتهمو عدلنا میل بدر فاعتدلفاهلوا و استهلوا فرحاثم قالوا یا یزید لا تشللست من خذف ان لم انتقممن بنی احمد ما کان فعللعبت هاشم بالملک فلاخیر جاء و لا وحی نزل
این است گفتار کسی که از دین بیرون رفته، و این است نمونه سخن کسی که نمی خواهد به خدا، و دینش باز گردد و کاری به کتاب خدا و پیامبرش ندارد، و خدای و آنچه از سوی او آمده است همه را با دیده انکار می نگرد و آنگاه هتاکی و جسارتش، به جائی می رسد که حسین " ع " فرزند فاطمه، دخت رسول را، با مقامی که در نزد پیامبر" ص " دارد، و با همه منزلتی که در دین و فضیلت داراست، و با وجودی که پیامبر نسبت به او و برادرش گواهی داده که پیشوایان جوانان بهشتند، از روی بی باکی از خدا، و کفر به دین او، و دشمنی با رسول او، بکشد و خونش را بریزد، و این عمل رابه عنوان مبارزه با عترت پیامبر " ص "، و کوچک داشتن حرمت او تلقی می کند تا جائی که گویا کشتن او و چنین رفتاری با اهل بیتش را، با قومی از کفار ترک و دیلم انجام می دهد.
او نه از دشمنی خدا، و نه از سطوت و قدت او، بیم دارد، خداوند هم، رشته عمرش را گسست، و او را از شاخ و بن بر کند، و آنچه را او در اختیار داشت، از او گرفت و عذاب و کیفر شایسته عصیانش را برایش فراهم ساخت.... تا آخر " مراجعه کنید تاریخ طبری 358/11 ".
و پیش از این ها همه، در ص 257 از قول پیامبر" ص " گذشت که فرمود: " اول کسی که سنت مرا تغییر دهد، مردی از بنی امیه است و پیوسته امر اسلام معتدل وبر مبنای عدالت استوار است تا وقتی که مردی از بنی امیه به نام یزید در آن رخنه کند.
" کسانی که بیعت یزید را رد می کردند، به این گونه مطالب نظر داشتند، زیرا خلافت چنین کس با این خصوصیات، از چند نظر برای اسلام و مسلمین خطر بزرگی بوده است:
1- گروهی را در امر دین از آن رومتزلزل می سازد که در مغز خود، می پرورند که خلیفه باید، با کسی که اورا به جای خود نهاده، سنخیت داشته باشد، نسلی که عصر پیغمبر " ص " را درک نکرده و تحت تاثیر جاذبه تعالیم صحیح و قدسی او قرار نگرفته است در این دوره تاریک چنین شبهه ای زود بر دل او می نشیند و پندارد، قداست پیامبر بزرگ " العیاذ بالله " به امثال این آلودگی ها ملوث بوده، بی خبر از این که این مرد، خلیفه پدرش بوده نه خلیفه پیامبر خدا، و چیزی که او را بر این مسند استقرار بخشیده، آز و نیاز به شهوات از یکسو، و بیم و هراس از سوی دیگر، بوده است.
2- کسانی هم هستند که از پیروی خلیفه، در هتاکی هایش، چه ازنظر بی بند و باری و دریدگی، و چه از نظر علاقه به نزدیک شدن به بزرگان و همرنگی با سیاستمداران، به جکم " الناس علی دین ملوکهم "، خوششان می آید، و مردم در کار شهواتشان به حد معینی اکتفا نمی کنند. از این رو مفاسد، افزونی می یابد و اعمال زشت، رو به گسترش گذارده ازهر فسق و فجوری به دیگر اشکال جدیدش راه می یابند.
در نتیجه دیری نمی پاید که کشور اسلامی، مرکز همه نوع زشتی ها و تباهی ها گردد تا جائیکه از نوامیس دینی هیچ گونه اثر و نشانی باقی نماند.
3- در این میان، مردمی هم هستند که این مظاهر ننگین را با دیده انکار می نگرند، چون مظاهر دینی را از دست داده اند.
این مردم پاکدل گروهی سرگردان در پی راه راست، نمی دانند به کدام سو گام نهند و مبانی دینی خود را، از چه کسی فرا گیرند و دسته دیگر در این تیرگی های وحشتناک دچار شبهاتی شده، بی اراده خود را در اختیار گمراهی های جاهلیت اولی قرار می دهند.
4- هر ملتی که زمامداران، رهبران، فرماندهان و پیشوایانش گرفتار بی بند و باری و هتاکی شدند، طبعا از رسیدگی به امور اجتماعی و مسائل اداری مملکت باز مانند، و چون نمی تواند با هرج و مرج و فساد داخلی مبارزه کرده در مقابل اضطراب داخلی مقاومت آورند، در نتیجه بیگانگان رابه طمع انداخته، مورد حملات دشمن واقع می شوند و دیری نپاید، شکار درندگان و لقمه آزمندان و طعمه هر مخالفی خواهند شد.
5- اسرار و کیان اسلامی که طبعا به ملتهای دور دست از کشورهای اسلامی می رسد، تحت تاثیر زیبائیهای بهجت انگیز، حکمت های رسا، هم آهنگی هایش با عقل و منطق، و اعمال و رفتاررجال صمیمی اش قرار گرفته، عده ای از آنها در شعاع جاذبه آن واقع میشوند و جمعی بزودی آنرا خواهند پذیرفت و یا حداقل مهرش را به دل گرفته، به امور نفسانی و روحی آنان خواهند درآمیخت. ولی وقتی این وضع را در مردم آن بنگرند، و اخبار دل انگیز اسلامی را با عادات وسلوک زمامداران دوره جدید سنجیده، مخالف و متضاد ببینند، و در لوای این خلافت ستمگرانه، اخبار وحشتناکی دریافت کنند، و به آنان رسد که این تعالیم درخشان از دست رفته، و آنچه در کشور اسلامی باید جاری شود همه راشهوترانیهای خلیفه و بی خبری زمامداران و خودباختگی زعما، و بی ثباتی دیگران لگدکوب کرده و از بین برده است.
و خیلی زود شهرت اسلامی را پریشان ساخته، دوستی ها به دشمنی مبدل گردد بی آنکه بتوانند کارهای اصلی و بدلی را از یکدیگر جدا سازند، و این خود سنگ بزرگی بر راه تکامل اسلام، و مانع نفوذ آن، در بیگانگان و محیط خارج، خواهد بود.
6- به این مطالب باید گستاخیها و زبان درازیهای بنی امیه را نسبت باسلام افزود، و نیز آن عده از اعمال فجیعشان که بر نیت سوءشان، نسبت به اسلام و مسلمین، حکایت می کند، اضافه کرد.
ما از این گونه آثار، دانسته ایم که بنی امیه دست از دین بت پرستی پدران خود بر نداشتند، مگر از ترس شمشیر و طمع درزمامداری از این رو کمترین انتظاری که از آن ها می رود اگر نخواهند امت اسلامی را به عقب باز گردانند، بی توجهی نسبت به نشر تعالیم اسلام، تادر خلال فرو رفتن در جاهلیت، و خود باختگی در کار فسق و فجور و اخلاق ناشایست، دولت اسلام را دولتی برنگ دولت قیصر روم، و جاهلیت عربی، درآورند.
از این ها گذشته، وقتی خلیفه خود ناظر کسانی باشد که این گونه گستاخی ها و هوسرانیها بر آنان مشتبه شده، و او خود را مالک الرقاب مردم می داند و کسی پیدا نشود خطاهای او را خرده گیری کند و یا زبان به ایراد و انتقاد او بگشاید، در این صورت خلیفه طبعا در انحرافهای خود، بیشتر پافشاری کند و در شهواتش بیشترفرو رود و بر خودخواهی، تکبر و گردنکشیش می افزاید. پس می گوئیم: ای آقای خضری چه خطری برای جامعه دینی از این وضع می تواند بدتر باشد، و چه مصلحتی بالاتر از زدودن این ننگ، می توان تصور کرد که هر متدین غیوری را به قیام علیه این قدرت ستمگرانه فرا می خواند؟
و آیا چه بار گرانی به دوش مردم از آنچه یاد شد، سنگین تر و یاچه ظلم غیر قابل تحملی از آنچه بیان گردید شدیدتر می توان بیاد آورد، تا جائیکه هر متدیتی را به تنهائی، موظف به مخالفت با آن، و قیام علیه آن می کند، هر چند بداند قطعا کشته خواهد شد، زیرا فکر می کند هر چند او امروز می میرد، ولی زندگانی جاویدش در راه دین ارکان دولت ستمگر را متزلزل خواهد کرد، نام چنین انسانی در میان جامعه دینی، نامه سیاه اعمال ستمگر را بر ملا خواهد ساخت و نشان می دهد، او چگونه مسند مقدس زعامت اسلامی را غصب کرده و در مقابل مخالفتی که با جنایاتش صورت گرفته، انسانی شرافتمند را کشته است.
ملتی که بر این حقایق واقف گردند، می توانند این واقعه را درسی از فداکاری مترقیانه تلقی کرده و آن را جانبازی در راه عقیده و مبدء فکری صحیحی بدانند، و کار او را دنبال کنند. در این میان گروهی نسبت به چنین انسان فداکار، رقت آورده به خونخواهی اش قیام می کنند و گروهی دیگر از خطاهای ستمگر به خشم آمده و هتاکی هایش را بدیده انکار می نگرند، آنگاه این دو روح خونخواه و خشمگین بهم پیوسته نیروی دولت ستمگر را سقوطداده و راههای پیروزی را بر او می بندند تا بدینوسیله ستم و ظلم ریشه کن شده و صلاح عموم جای آن را بگیرد.
این چنین، نهضت مقدس حسین " ع " اثر بخشید تا جائی که مردم بر دولت بنی امیه در ایام مروان حمار، شوریدند و بدین ترتیب امت درسهای مترقی اش را از او فرا گرفت ولی " خضری " و آن عده از کسانی که در پیچ و خم های مسیر او راه می پیمایند، کوری جهالت، دیده و بصیرتشان را نابینا ساخته است. حسین فداکار، ملک عقیم نمی طلبید تا قبل از تدارک لازم، مرتکب خطای بزرگی بخیال خضری شده باشد و جسورانه با صدای بلند بگوید:
" میان او، و آنچه علاقه داشت، مانع شدند و او درآن راه کشته شد. "... او غافل است از اینکه فداکار جوانمرد، و مجاهد پیروز ما، می خواست در راه دین جانبازی کند تا امت را از خشونت رفتار بنی